پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
دایره البروج
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2514
نویسنده : TAKPAR

امروز معامله به نفع شماست ولی سفر کردن توصیه نمی شود...

 

وقتی در را باز کرد آمد داخل ، هول شدم . سابقه نداشت آنقدر زود بیاید خونه . سر حال به نظر می رسید و با یک اشاره عازم شدیم .

صدای وحشتناک ترمز باعث شد تمام کلاغ های جنگل یک صدا گروه کر تشکیل دهند و آواز سر دهند و جنگل را غرق در شور کنند. همیشه فکر می کردم که توی جنگل کلاغی وجود ندارد . حداقل دوست داشتم که اینطور باشد . دزدان شهریه سیاه پوش . بر خلاف بقیه من فکر می کنم که که کلاغ ها شوم تر از جغد ها هستند . آنقدر زیاد عمر می کنند که آدم بهشان حسودیش می شود . اگر از یک کلاغ خانوم ، سوال کنید چند سالش است حتما روش نمی شود جواب دهد .

بعد از تموم شدن کار گروه کر ، صدای تشویق نیامد . اما من دوست داشتم از لژ شخصیمان دست بزنم . چرا که پیرمرد بد لباس بلند شده بود و انگار نه انگار که یک لژ خانوادگی بهش زده و دو سه متر آنطرف تر پیاده اش کرده . البته ما نباید بابت این سواری پولی از پیرمرد بگیریم . آخر وضعیت سرویس دهیمان چندان مناسب نبود  و پیرمرد را تنها بر روی کاپت لژمان همراهی کردیم . تازه کیلو متر شمارمان را هم صفر نکرده بدیم.

بیچاره رامین لبخند چند لحظه ی قبل روی صورتش یخ زده بود و حالا حالا ها ، فکر آب شدن نداشت . همان طور بهت زده به پیرمرد که به طرفمان می آمد نگاه می کرد .

بالاجبار یخش را شکست و بطرف پیرمرد روانه شد .آنقدر هول شده بود که دستی را نکشید و اگر من دیر جنبیده بودم لژمان پرت می شد وسط جمعیت .

 به نظر آن دو سه متر از توی لژ  طولانی تر بنظر می رسید . هرچی این دو مرد - یکی پیر یکی جوان ، یکی شیک پوش یکی بد پوش، ولی حالا هر دو پیاده - به سمت هم می رفتند نمی رسیدند . از دور دو عاشق و معشوق  به نظر می رسیدند ، که سال هاست یکدیگر را ندیده اند . البته چون هر دو مرد بودند نمی شد گفت لیلی و مجنون . از طرفی فکر می کنم اختلاف سنی لیلی و مجنون آنقدر ها زیاد نبوده . اگر هم بوده ، من  پیرمرد را بعنوان لیلی می گیرم تا این طوری انتقامی ازش گرفته باشم . فقط کم مانده بود که لیلی آغوشش را باز کند تا رامین یا همان مجنون سرعتش را بیشتر کند ، تا شاید آن دو سه متر کزایی تمام شود .

حال بنظر می رسید لژمان از یک ارکستر سمفونیک ، به یک تئاتر فرانسوی نقل مکان کرده و از قضا هملت داشت اجرا می شود. با تنها دو بازیگر .

از داخل لژ به صورت لیلی خیره شدم . هوا ابری و نیمه روشن بود ولی چراغ های لژ مجهزمان درست توی صورت پیرمرد بود . مثل اینکه زمان از آن حالت رکود خارج شد و رامین زیر بال و پر پیرمرد را گرفت . شاید منظومه ی شمسی از کنار یک سیاه چاله گذشته باشد و حالا که از جاذبه اش رها شدیم همه چیز به حالت عادی برگشته .

دیگر صبرم تمام شد و مثل اینکه سال ها سکوت کرده باشم از ماشین پیاده شدم و و روزه ی سکوتم را شکستم و گفتم : " رامین چیزیش شده ؟ " با این حرکت انتحاری حالم بهتر شد ولی از خودم بخاطر این آرامش آن هم در این وضعیت بدم آمد .

پیرمرد بیچاره ، می گفت طوری نیست شما بروید ، ولی رامین گوشش بدهکار نبود و می گفت شما هنوز گرمید و نمی فهمید . نمی فهمید طوری ادا شد که در جنگل طنین انداخت و کم مانده بود از این توهین ناخواسته خنده ام بگیرد . پیرمرد توجهی نکرد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن که بهمان نشان دهد طوریش نشده . از این فاصله ی دقیقا سه متری ، پیرمرد شبیه یکی از بچه کلاغ های عضو گروه کر بود که دارد تازه پرواز یاد می گیرد  .

تمام لذت این نمایش با بوق گوش خراش کامیون پشت سرم از بین رفت . راننده ی کامیون هر چی زور داشت ، روی طناب بوق بالای سرش گذاشته بود و و کم مانده بود از آن آویزان شود .

رامین بدو بدو آمد و به من گفت : " بشین " . خوشحال شدم که نمایش تمام شده ولی هنوز با پیرمرد خداحافظی نکرده بودیم . رامین با یک نیش گاز و بعد ترمز ماشین را به قسمت خاکی سمت چپ هدایت کرد . کامیون دیگر بوق نزد مثل اینکه راننده اش به او آداب نزاکت را یاد نداده .

هنوز نمایش تمام نشده بود . این بار رامین وظیفه ی خطیر کشیدن دستی را بر عهده گرفت و به سمت پیر مرد که او هم تازه پارک کرده بود بغل، رفت . البته پیرمرد دستی نداشت که بکشد .  تا به خودم آمد پیرمرد پشت سرم نشسته بود و ما داشتیم از یک جاده ی خاکی و باریک به سمت پایین می رفتیم .در واقع ما نمی رفتیم بلکه این جاذبه ی زمین بود که ما را داشت  می برد . تازه شیب زمین کم شده بود که پیرمرد چیز نا مفهومی گفت و رامین نگه داشت . پیرمرد پیاده شد و رامین هم پشت سرش . هوا دیگر کاملا تاریک شده بود .رامین در ماشین را باز کرد و بهم گفت : " پیاده شو . دعوتمون کرده بریم خونش . " از رامین بعید بود که چنین در خواستی را قبول کند . پیاده شدم و رامین دز دگیر ماشین را فعال کرد . دیگه بهش نگفتم که بابا اینجا دزدگیر به چه دردت می خوره .

نه زنی نه بچه ای . یک خونه ی خالی و یک پیرمرد . چراغ نفتی پیرمرد آنقدر زور نداشت که خانه را کاملا روشن کند .  سبد گوشه ی اتاق توجهم را جلب کرد . یک جوجه کلاغ . رویش هم یک تکه پارچه به سیاهی خودش . پیرمرد که داشت بهم چایی تعارف می کرد متوجه شد . گفت : " دیروز پیداش کردم . توی طوفان بال و پرش شکسته بود . " بدبخت صدایش هم در نمی آمد و توی جایش کز کرده  بود . سرش را هم گذاشته بود رو ی اتل بالش . " این طرفا کلاغ نیست . نمی دونم از کجا اومده ؟ " با خودم گفتم : " همین چند دقیقه پیش صدای گروه کر جنگل رو برداشته بود  ".

چای رو از توی سینی که جلوم گرفته بود برداشم . سینی را گذاشت جلومان و قندان رو هم به آن اضافه کرد . معذرت خواهی کرد و از در خارج شد .به رامین گفتم : " نمی خوای بریم ؟ هوا تاریک شده ." با آمدن صدای دزدگیر ماشین رامین جوابم رو نداد .

" ماشین نیست " . " ماشین نیست ؟ " پیرمرد هم نبود . به دست چپم نگاه کردم . هنوز گوشیه رامین توی دستم بود . یادم آمد که توی ماشین رامین شماره ی همراه پیرمرد را گرفته بود و من شماره را وارد کردم . برام عجیب نبود که یه پیرمرد که خانه اش برق ندارد ، تلفن همراه داشته باشد !!

بهش زنگ زدم ولی کسی جواب نداد .رامین بدو بددو از پشت خانه آمد و گفت بهش زنگ بزن . گفتم " دارم همین کار رو می کنم."

یک دفعه گوشی زنگ خورد . نفهمیدم کی خوابم برد . مجله رو گذاشتم رو میز و به موبایل رامین که توی دست چپم بود نگاه کردم . متوجه نشده بودم کی رامین آمده . ولی کیفش رو کنارم دیدم . صد دفعه تا حالا بهش گفتم که کیفش رو روی مبل نذارد .

تا به خودم آمدم صدای زنگ گوشی قطع شد.  رامین رو صدا کردم  . " گوشیت داشت زنگ می خورد "

دوباره گوشی زنگ خورد . شماره به اسم ماشاالله سیو شده بود . هر کی بود نمی شناختمش .

دکمه ی سبز رو زدم . " علو ....علو ......"صدای گروه کر می آمد.

- بله

- من از بیمارستان رامسر تماس می گیرم . یه پیرمرد با ماشین تصادف کرده و بی هوشه .البته نگران نشید حالش خوبه ...یعنی چندان بد نیست.ما جیبش رو گشتیم ، هیچی تو جیبش نبود الا این گوشی . آخرین بار با شما تماس گرفته . نه نه . شما باهاش تماس گرفتید .ا گه شما از بستگانشون هستید هرچه زود تر بییاد اینجا یا با .....علو ... صدام رو می شنوید ...علو...

گوشی رو قطع کردم . اگه رامین می فهمید ناراحت می شد .

دوباره نشستم روی مبل و گوشی را گذاشتم و بجاش مجله ام رو برداشتم .

متولدین مرداد ماه :

امروز معامله به نفع شماست ولی سفر کردن توصیه نمی شود . این روز را برای معامله از دست ندهید.

گوشی رو برداشتم و آخرین تماس رو پاک کردم .

توسط دوست خوبم بهزاد




:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: دایره البروج ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
لذثاظشی در تاریخ : 1389/8/3/1 - - گفته است :
http://storyclub.blogfa.com


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: